مجـــلـه برگـــی از کتــــاب (۳)
مشاوره،اجراء و نظارت -----ISSR,SSQR,ISO9001,IATF16949
مجـــلـه برگـــی از کتــــاب (۳)
تاریخ : پنج شنبه 16 آبان 1392
نویسنده : RmZiRn

من هشتمین آن هفت نفرم / نویسنده: عرفان نظرآهاری

 

پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت.

دختر هابیل جوابش کرد : نه ! هرگز همسری ام را سزاوار نیستی ، تو با بدان بنشستی و خاندان نبوتت گم شد…

تو همانی که بر کشتی سوار نشدی و خدا را نادیده بگرفتی و فرمانش را و به پدرت پشت کردی ، به پیمانش و پیامش نیز …

غرورت ، غرقت کرد و دیدی که نه شنا به کارت آمد و نه بلندی کوه ها !

پسر نوح گفت: اما آن که غرق می شود ، خدا را خالصانه تر صدا می زند ، تا آن که بر کشتی سوار است .

من خدایم را لابلای توفان یافتم، در دل مرگ و سهمگینی سیل.

دختر هابیل گفت : ایمان، پیش از واقعه به کار می آید.

در آن هول و هراسی که تو گرفتار شدی ،هر کفری بدل به ایمان می شود.

آن چه تو بدان رسیدی ، ایمان به اختیار نبود، پس گردنی خدا بود که گردنت را شکست!!!

پسر نوح گفت : آنها که بر کشتی سوارند امن هستند و خدایی کجدار و مریز دارند که به بادی ممکن است از دستشان برود.

اما من آن غریقم که به چنان خدای مهیبی رسیدم که با چشمان بسته نیز می بینمش و با دستان بسته نیز لمسش می کنم.

خدای من چنان خطیر است که هیچ طوفانی آن را از کفم نمی برد.

دختر هابیل گفت : آری ، تو سرکشی کردی و گناهکاری و گناهت هرگز بخشیده نخواهد شد.

پسر نوح خندید و خندید و خندید و گفت : شاید آنکه جسارت عصیان دارد ، شجاعت توبه نیز داشته باشد.

شاید آن خدا که مجال سرکشی داد، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد!

دختر هابیل سکوت کرد و سکوت کرد و گفت: شاید! شاید پرهیزگاری من به ترس و تردید آغشته باشد ، اما بهرحال نام عصیان تو دلیری نبود…

دنیا کوتاه است و عمر آدمی کوتاه تر و این مجال اندک محل اینهمه آزمون و خطا نیست، که فرصت کم است و راه صعب است.

پسر نوح گفت : به این درخت نگاه کن! به شاخه هایش ! پیش از آنکه دستهای درخت به نور و روشنایی برسند، پاهایش تاریکی را تجربه کرده اند . گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی و ظلمت عبور کرد …

من اینگونه به خدا رسیدم ، لیک راه من راه خوبی نیست، پر مخاطره است و بس دشوار، راه تو زیباتر است و امن تر، راه تو مطمئن تر است !

پسر نوح این بگفت و برفت…

دختر هابیل تا دور دستها تماشایش کرد و وی از دیدگان بدور شد.

دختر هابیل سالیانی بس طولانی است که منتظر است و چشم در راه، و سالهاست که با خود می پرسد: آیا همسریم را سزاوار بود ؟!
 

( فرستنده: نرگس دلدار از تهران )
 
 

   کتاب:قدرت بیان / نویسنده :برایان تریسی / مترجم: پروین اقایی

 

خانم ها و اقایان ما هم در جستجوی طلا هستیم. امکانات بالقوه ای که در اختیار ما هستند نا محدودند. بیایید دانشمان را با هم دیگر تقسیم کنیم,
بیشتر جستجو کنیم, بیشتر تلاش کنیم و تا زمانی که موفق نشده ایم, تسلیم نشویم.

کاری کنید که دیگران احساس کنند مهم هستند.
نگاه کردن , سر تکان دادن و لبخند زدن به صورت تحسین امیز می تواند باعث شود افراد فکر کنند ارزشمندتر و مهم تر هستند, شما را دوست داشته باشند و در اینده از چیزی که ارائه می کنید حمایت کنند.
 

( فرستنده: استار مون )

  اندیشه های متی / برتولت برشت / مترجم: بهرام حبیبی

 
 

مواظب باشید که بنده ی ایده آل ها نشوید وگرنه به زودی نوکر موعظه گران خواهید شد…!

 رفتن به جایی را که با رفتن به آن نمی رسیم باید ترک کنیم و بحث درباره ی موضوع هایی که با بحث کردن فیصله نمی یابند را باید کنا
ر بگذاریم و اندیشیدن درباره ی مسایلی که با اندیشیدن حل نمی شوند را باید از سر دور کنیم…!
 

   کتاب آتش خاموش / نویسنده : سیمین دانشور

 

آنشب تا صبح نخوابید. سرش درد میکرد. در مغزش هیاهوی سختی برپا بود. فکرهای نامرتب، اندیشه های درهم و برهم به او هجوم می آورد و نزدیک بود خوردش کند. یک پشیمانی، سخت جانش را میسوخت. میدید عمر بدی در پیش دارد. میدید بهترین سرمایه اش یعنی جوانی بزودی از بین خواهد رفت و زیباییش هم به دنبال آن، و پس از آن چه خواهد کرد؟ سرنوشت زنان هوسباز از نظرش میگذشت.

 میدید پیری، مرض، تنگدستی، بدنامی در انتظار اوست. با خود گفت اینچنین عمر قابل زیست نخواهد بود و مرگ در اینصورت راحتی است. حساب کرد دید دیگر زیباییهای جهان برای او ارزشی نخواهد داشت. بعد از اندیشه ی بسیار با خود گفت باید مرد. زیرا من طاقت تحمل سختی را نخواهم داشت.

من نخواهم توانست عمر را با آن کیفیت بسر برم. من جرات و شجاعت تحمل بدبختی را نخواهم داشت. آینده موضوع مهیبی است که پشت من از اندیشه آن میلرزد. باید رفت…
 

( فرستنده: شهلا براتی از ؟؟؟ )

   غروب بتان / نویسنده: فردریش ویلهلم نیچه / مترجم:مسعود انصاری

 
 
 

 وقتی آدمی از حیث اخلاقی رو به پستی گذاشت، البته کارش به سر آمده است، به جای آنکه با راستی بگوید: (دیگر چیزی نمی خواهم) درواقع دروغی اخلاقی از زبان کسی گفته است که روبه پستی دارد:(چیزی با ارزش وجود ندارد ،زندگی به هیچ نمی ارزد). چنین داوری کردن به خطر بزرگی می انجامد، گونه ای کنش واگیر است، سراسر چنین گیتی بیماری را، جهانی بیمار از مردم را، رویش گونه ای رستنی استوایی از باورها- خواه مذهبی، چه فلسفی (شوپنهاور) فرو می پوشاند. گاه برآمدن چنین درختان زهرآگین و رسته بر پلیدی و خاکروبه ها، تا سده ها، زندگی را با گندابی خویش زهرآگین می کند

 

( فرستنده: مهدیه حسین زاده از ؟؟؟ )

   کتاب : رویای تبت / نویسنده : فریبا وفی


 

تو بودی که بعدها گفتی هیچ چیز تضمین ندارد و رابطه آدم ها یخچال و لباسشویی نیست که گارانتی داشته باشد. یک روز هست و یک روز نیست و اگر کسی تضمینی بدهد دروغ گفته است…!

… وقتی آدم به چیزی که می خواهد نمی رسد، زی
اد دور نمی رود. همان حوالی پرسه می زند و به آشناترین چیز نزدیک به او، شبیه او چنگ می زند…!

… فکر می کردم آدم ها همان طور که آمده اند، می روند. نمی دانستم که نمی روند. می مانند. اثرشان می ماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند…!

… زندگی کردن را به ما یاد نداده اند. در مورد کائنات می توانیم ساعت ها حرف بزنیم ولی از پس ساده ترین مشکلات زندگی مان بر نمی آییم. بزرگ شده ایم ولی تربیت نشده ایم…!

… مردهای من عاشق نمی شدند. دم دست بودند ولی مال من نبودند. با آمدنشان این حس گزنده به سراغت می آمد که یک روز می روند و وقت رفتنشان می دانستی مرده هایی هستند که توانایی فکر کردن به بازمانده ها را ندارند…!

برنده جایزه بنیاد هوشنگ گلشیری برای رمان ۱۳۸۴
برنده لوح تقدیر هفتمین دوره ی جایزه ی مهرگان ادب ۱۳۸۵
 

   کتاب : پس از جنگ / نویسنده : ویکتور هوگو

 
 
 

پدرم آن جنگجوی دلیرمرد، شامگاه یکی از روزهای جنگ، با لبخندی شیرین و به همراه سواری شجاع و خوش اندام، سوار بر اسب، میدان مالامال از کشتگان جنگ را می پیمود. صدای ضعیفی از دل تاریکی شب به گوش رسید، صدای یکی از اسپانیایی های شکست خورده و فراری بود که خود را با رنج و مشقّت به کنار جاده می کشاند، زخمی، خونین و رنگ پریده بود. مثل محتضران خرخر می کرد و پیوسته می گفت: آب، آب به من رحم کنید.

پدرم از دیدن آن منظره ی رقّت بار متاثّر شد، قمقمه ی آب را از کنار زین اسبش برداشت، به سوار همراهش داد و گفت: بده این زخمی بینوا تا بنوشد.
در همان لحظه ای که سوار به سوی مرد زخمی خم شد تا قمقمه را به او بدهد سرباز اسپانیایی که از نژاد عرب بود تپانچه را کشید، فریادی برآورد و با قدرت پیشانی پدرم را نشانه گرفت و شلّیک کرد. کلاه پدرم افتاد و اسبش شیهه کشید. سپس پدرم گفت: مهم نیست بده بنوشد.
 

( فرستنده: مهدی سعیدی )
 

   کتاب: زوربای یونانی / نوشته: نیکوس کازانتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی

 

بسیار از افراد وطن پرست هستند بی‌آنکه وطن‌پرستی آنها اصلا هزینه‌ای داشته باشد. من وطن پرست نیستم و نخواهم بود، ولو اینکه برایم گران تمام شود. بسیاری از افراد به بهشت اعتقاد دارند و میخ طویله الاغشان را در آنجا بر زمین کوبیده‌اند. من خری ندارم، لاجرم آزاده هستم. …”

“تا نتوانی خودت یک و نیم برابر شیطان باشی نمی‌توانی با شیطان مبارزه کنی!”
کلیه چیزهای خوب این دنیا از ابداعات و اختراعات شیطان است؟ زنان زیبا، بهار، بچه خوک سرخ شده و شراب
تو چرا نمی خندی ارباب؟ چرا اینطوری نگاهم میکنی؟ من این جوری ام دیگر! در وجود من شیطانی هست که داد میزند و من هر چه او میگوید میکنم.هر بار که من پکرم و دارم دق میکنم او به سرم داد میزند که ” برقص!” و میرقصم و همین مرا تسکین می دهد

 

( فرستنده: غزاله احمدی )


 
    کتاب: پنجاه و سه ترانه ی عاشقانه (مجموعه شعر)/ نویسنده : شمس لنگرودی

 
 

 الفبا برای سخن گفتن نیست
برای نوشتن نام توست
اعداد
پیش از تولد تو به صف ایستادند
تا راز زاد روز تو را بدانند

دستهای من
برای جست و جوی تو پیدا شدند

دهانم
کشف دهان توست

ای کاشف آتش
در آسمان دلم توده برفی است
که به خنده های تو دل بسته است…!

 


“هیچ آدمی زندگی اش آن نیست که دقیقاً می خواهد. برای همین در ذهنش آن چیزی که نیست را بازسازی می کند. این زمینه پیدایش هنر است. در این ناتمامی زندگی، تنها چیزی که منجی آدمی است، عشق است. عشق خیلی تفاوت دارد با علاقه، با اشتیاق، با نیاز، با شور و هیجانات. عشق پدیده بسیار پیچیده ای است که بسیار به ندرت اتفاق می افتد. عشق تنها عامل نجات آدمی است از معضلات حیات و هستی. خوشا روزگاری که عشق به سراغ آدم می آید، چون عشق، آمدنی است، جستنی نیست.”

گفته لنگرودی درباره چگونگی شکل گرفتن کتاب پنجاه و سه ترانه عاشقانه
 

کتاب “تونل” / نوشته: ارنستو ساباتو / مترجم: مصطفی

 

مردم مرا به خنده می انداند وقتی درباره ی فروتنی اینشتاین، یا کسی مثل او، صحبت می کنند. پاسخ من به آن ها این است که وقتی مشهور باشی فروتنی برایت آسان است. یعنی آسان است که خود را فروتن نشان دهی … حتی آن گاه که فکر می کنید در یک فرد کمترین اثری از خودپسندی وجود ندارد، ناگهان خودپسندی را در شکلی بسیار نامحسوس در او کشف می کنید: خــودپسندی در فــروتنی. چه زیاد می بینیم از

این نوع افراد ….. خودبینی در جاهایی بسیار نامحتمل لانه میکند: در پوشش مهربانی، از خود گذشتگی، و گشاده دستی…!

عبــارت «روزگــار خــــوش گـــذشته» به آن معنی نیست که اتفاقات بد در گذشته کمتر رخ می دادند، فقط معنی اش این است که ــ خوشبختانه ــ مردم به آسانی آن اتفاقات را از یاد برده اند. بدیهی است که این برداشت مورد قبول عموم نیست. مثلاً من خودم را آدمی می دانم که ترجیح می دهد وقایع بد رابه یاد بیاورد. و اگر زمان حال در نظر من به اندازه ی گذشته ترسناک نبود، حتی ممکن بود از گذشته به عنوان «روزگار غمبار گذشته» یاد کنم. آن قدر بدبختی و مصیبت، چهره های بی تفاوت و بی رحم، کارهای غیر انسانی را به یاد می آورم که برای من حافظه در حکم روشنایی خیره کننده ای است که موزه ی نکبت بار شرمساری را روشن می کند…!

… بعضی‌وقت‌ها احساس می‌کنم که هیچ‌چیز معنی ندارد. در سیاره‌ای که میلیون‌ها سال است با شتاب به سوی فراموشی می‌رود، ما در میان غم زاده شده‌ایم؛ بزرگ می‌شویم، تلاش و تقلا می‌کنیم، بیمار می‌شویم، رنج می‌بریم، سبب رنج دیگران می‌شویم، گریه و مویه می‌کنیم، می‌میریم، دیگران هم می‌میرند، و موجودات دیگری به دنیا می آیند تا این کمدی بی‌معنی را از سر گیرند…!
 



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست

آخرین مطالب

/
بسم الله الرحمن الرحیم، وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ ♥♥♥♥♥ اللّهـُمَّ صَـلِّ عَلے مُحَـمَّد ﷺ وَ آلِـ مُحَـمَّد ﷺ وَ عَجِّـلْ فـَرَجَـهُم ♥♥♥♥♥ به نام خدایی که ماهی کوچک قرمز را محتاج دریای بی کران آبی کرد... ♥♥♥♥♥ رَّبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَل لِّي مِن لَّدُنكَ سُلْطَانًا نَّصِيرًا (80/اسراء) پروردگارا ! مرا در هر کاری به درستی وارد کن و به درستی خارج ساز واز جانب خود برایم حجتی یاری بخش پدید آور ! ♥♥♥♥♥ اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً و َناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً ♥♥♥♥♥ اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَ لاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَ الأَرْضَ وَ لاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَ هُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ *(۲۵۵)* لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ یُؤْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَیَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ *(۲۵۶)* اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَی النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ أَوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَی الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ *(۲۵۷)*..... صدق الله العّلی العّظیم ♥♥♥♥♥ اللَّهُمَّ صَلِّ علی ، علی بْنِ موسي الرِّضَا مرتضي الامام التَّقِيَّ النَّقِيَّ وَ حُجَّتِكَ علی مِنْ فَوْقِ الارض وَ مَنْ تَحْتِ الثري الصِّدِّيقُ الشَّهِيدُ صلاه كَثِيرُهُ تامه زاكيه متواصله متواتره مترادفه كَأَفْضَلِ ماصليت عَلَيَّ أَحَدُ مِنْ اوليائک... پرودگارا، ‌ بر علي بن موسي الرضاي برگزيده ،‌ درود و رحمت فرست . آن پيشواي پارسا و منزه و حجت تو بر هر كه روي زمين و زير خاك است. بر آن صديق شهيد درود و رحمت فراوان فرست، ‌درودي كامل و بالنده و از پي هم و پياپي و پي در پي، ‌همچون برترين و درود و رحمتي كه بر هريك از اوليائت فرستادي. ♥♥♥♥♥ خیالت راحت ! من همان منم ؛ هنوز هم در این شب های بی خواب و بی خاطره، میان این کوچه های تاریک پرسه می زنم اما به هیچ ستاره ی دیگری سلام نخواهم کرد.. ♥♥♥♥♥ سکوتم را نکن باور..... من آن آرامش سنگین پیش از مرگ توفانم..... من آن خرمن ..... من آن انبار باروتم...... که با آواز یک کبریت آتش می شوم یکسر.... ♥♥♥♥♥ 09141050409